داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1911
داستان شماره 1909
احـنـف بـن قـیس می گوید: نزد معاویه رفتم، در مجلس او آن قدر شـیـریـنـی و تـرشـی آوردنـد کـه تعجب کردم. بعد از آن، غذاهای رنـگـارنگ در سفره او چیدند که من نام آن ها را ندانستم، و نام یـک یـک آن هـا را از او مـی پرسیدم و او جواب می داد. وقتی که معاویه غذاهای خود را توصیف کرد، گریه ام گرفت.
گفت: چرا گریه می کنی؟
گـفـتم: به یادم آمد که شبی در محضر علی(ع) بودم. هنگام افطار، آن حـضرت مرا تکلیف ماندن کرد، آن گاه انبانی[ کیسه ای] که سرش بـسـته بود و مهر زده شده بود طلبید، گفتم: در این انبان چیست؟
فرمود: سویق[ آرد نرم] جو است.
عـرض کردم: ترسیدی کسی از آن بردارد و یا بخل کردی که این گونه سر آن را مهر کرده ای؟
فـرمـود: نه ترسیدم و نه بخل کردم، بلکه ترسیدم فرزندانم آن را با روغن یا زیتون بیالایند[ تا من سویق روغنی بخورم]. گفتم: اگر چنین غذایی بخوری مگر حرام است؟
فـرمـود: حـرام نـیـست، ولی بر امامان عادل واجب است که به قدر فـقـیـرترین مردم، نصیب خود را بردارند تا مستمندان از جاده حق بیرون نروند
داستان شماره 1908
داستان شماره 1906
داستان شماره 1905
داستان شماره 1903
داستان شماره 1899
داستان شماره 1898
داستان شماره 1897
از علی (علیه السلام ) بیاموزید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
صاحب دررالمطالب مینویسد که علی (ع ) در بین راه متوجه زن فقیری شد که بچه های او از گرسنگی گریه میکردند و او آنها را به وسائلی مشغول میکرد و از گریه بازمیداشت . برای آسوده کردن آنها دیگی که جز آب چیز دیگری نداشت بر پایه گذاشته بود و در زیر آن آتش میافروخت تا آنها خیال کنند برایشان غذا تهیه میکند. باینوسیله آنها را خوابانید. علی علیه السلام پس از مشاهده این جریان با شتاب بهمراهی قنبر بمنزل رفت . ظرف خرمائی با انبانی آرد و مقداری روغن و برنج بر شانه خویش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا کرد اجازه دهند او بردارد ولی حضرت راضی نشدند. وقتی که بخانه آنزن رسید اجازه ورود خواست و داخل شد، مقداری از برنجها را با روغن در دیگ ریخت و غذای مطبوعی تهیه کرد آنگاه بچه ها را بیدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سیر شدند.
علی علیه السلام برای سرگرمی آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمین گذاشت و صدای مخصوص گوسفندان را تقلید نمود (بع بع !) بچه ها
نیز یاد گرفتند و از پی آنجناب همینکار را کرده و می خندیدند مدتی آنها را سرگرم داشت تا ناراحتی قبلی را فراموش کردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت ای مولای من امروز دو چیز مشاهده کردم که علت یکی را میدانم سبب دومی بر من آشکار نیست اینکه توشه بچه های یتیم را خودتان حمل کردید و اجازه ندادید من شرکت کنم از جهت نیل بثواب و پاداش بود و اما تقلید از گوسفندان را ندانستم برای چه کردید؟
فرمود وقتی که وارد بر این بچه های یتیم شدم از گرسنگی گریه میکردند خواستم وقتی خارج میشوم هم سیر شده باشند و هم بخندند
سفینه البحارج 1 ص 66
داستان شماره 1896
داستان شماره 1895
داستان شماره 1894
داستان شماره 1892
داستان شماره 1891
داستان شماره 1890
داستان شماره 1889
داستان شماره 1878
نام على عليه السلام قرين عدالت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در يكى از سالها كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان كه سوابقى در طرفدارى على عليه السلام و دشمنى معاويه به نام دارميه حجونيه داشت را گرفت . گفتند: زنده است ؛ فرستاد او را حاضر كردند. از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كردم ؟ تو را احضار كردم تا بپرسم چرا على عليه السلام را دوست و مرا دشمن دارى ؟
گفت : بهتر است از اين مقوله حرفى نزنى . معاويه گفت حتما بايد جواب بدهى
او گفت به علت اينكه على عليه السلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى ، على عليه السلام را دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم براى اينكه بنا حق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى .!! معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد و بدل شد اما خشم خود را فرو خورد و همانطور كه عادتش بود آخر كار روى ملايمت نشان داد و پرسيد: على عليه السلام را به چشم خود ديدى ؟ گفت : آرى ، معاويه گفت : چگونه ؟ فرمود: بخدا سوگند او را در حالى ديدم كه ملك و سلطنت كه ترا غافل نكرده بود
معاويه گفت : آواز على عليه السلام را شنيده اى ؟ گفت : آرى آوازى كه دل را جلاء مى داد، كدورت را از دل مى برد، آنطور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد
معاويه گفت : حاجتى دارى ؟ گفت : هر چه بگويم مى دهى ؟ معاويه گفت : مى دهم . گفت : صد شتر سرخ مو بده ، گفت : اگر بدهم آنوقت در نظر تو مانند على عليه السلام خواهم بود؟ گفت : هيچ وقت ، معاويه دستور داد صد شتر مو سرخ به او دادند، بعد به او گفت : اگر على عليه السلام زنده بود يكى از اينها را به تو نمى داد
او گفت : بخدا قسم يك موى اينها را هم به من نمى داد، زيرا اينها را مال عموم مسلمين مى دانست